۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

اولین داستان کوتاه من

ایستادن برایم مقدس است
به سان ببر تیز پا میدوید.برای چه نمیدانم. ناگهان ایستاد.به پشت سرش نگاهی انداخت،در پی او نمیآمد.
کسی پشت سرش نبود. ناراحت شد.پیش خودش فکر کرد حتما دوستش نداشته که ندویده،
یا اینکه وسط راه شخص دیگری تندتر میدویده،پشت سر او حرکت کرده،
پس یقین کرد که آن شخص دیگر را دوست داشته. یانه وقتی با او فرار می کرده راهش را کج کرده و از یک راه دیگر رفته تا به یک مقصد دیگری برسد تا سرنوشتش جدا شود. یانه وقتی عقب تر از او بوده چیز جالبی سرگرمش کرده و او یادش رفته که میباید میدویده
برگشت.
وقتی برگشت دید همانجایی که شروع به دویدن کرده بود ایستاده.
پرسید:چرا ایستاده ای؟
گفت:تو فرار کردی ،دویدی،من ایستادم،یا شکست بخورم یا شکست بدهم.
ایستادن برایم مقدس است
.

۲ نظر: